.

شاملو برای آیدا نوشته است: هر چه بیشتر می‌بینمت، احتیاجم به دیدنت بیشتر می‌شود. و من این را که خواندم، یاد آن صبح زودی افتادم که با هم رفته بودیم دربند، مغازه دارها، راه را ، راه سنگلاخ را، آب زده بودند و الوها و ترشک‌ها و قره قوروت‌هاشان را از دکان‌شان گذاشته بودند بیرون.  و تو، کتانی سفیدی پوشیده بودی که لک افتاده بود بهش و مرتب غر می‌زدی که اینجا جای قرارگذاشتن است؟ کمی که بالاتر رفتیم، نزدیک آن پل معلق، نشستی روی یک تکه سنگ تا نفست را چاق کنی. من، تکیه دادم به درختِ سپیدار بید زده، خیره ماندم به تو. پرسیدی «به چی نگاه می کنی؟» و من انگار شاملو بودم برای آیدا، گفتم «به تو. و هر چه بیشتر می‌بینمت، احتیاجم به دیدنت بیشتر می‌شود.» گفتی «دیدنی‌ها یکشنبه است.» خندیدی. خندیدی و من تشنه‌تر شدم. تشنه تماشای پیچ موهات که از زیر روسری می‌ریخت روی سینه‌ات. تشنه زل زدن به چشم‌های درشتت که رگه‌های سرخ داشت و تشنه شیرینی کلامت به وقت دلبری. اما تو به جاش، بطری آب نیم‌ خورده‌ات را دادی بهم. گفتی «بخور به نیت شفا.» آب را سر کشیدم قربت الی لب‌هات که مزه تمشک می‌داد. تمشک‌های وحشی جاده چالوس. و مزه انگشت‌هات که رنگ گرفته بود؛ کبود، سرخ و سیاه. وکمی بعد، که باران شروع شد، دویدیم توی آلاچیق پیرمردی بداخلاق که چایش کهنه بود و نه نیمرو داشت و نه املت.