علیرضا قریشی

دلوشته های دلنشین

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

دلنوشته

*

آش را دربند خورده بودیم. با کشک فراوان و پیازداغ حسابی. کاپشنم را انداخته بودم روی دوشش و تماشایش می‌کردم که چطور رشته‌ها را هورت می کشد. قاشقش را که توی ظرف تکان می‌داد، بخار آش سرخی گونه‌هایش را می پوشاند. باران، تازه بند آمده بود و از مشمای روی آلاچیق‌ها، هنوز آب می‌چکید. از کمی دورتر، صدای خواندن پرنده‌ای می‌آمد. من، داشتم دستم را با داغی ظرف گرم می‌کردم و خیره بودم به تله کابین که بی هیچ مسافری، آرام می رفت. گفتم «بازم بخرم؟ فکر نکنم اونجاها از این چیزا داشته باشه.» کاسه پلاستیکی را یک نفس سر کشید و ابروهایش را انداخت بالا. زیر لب گفت «مرسی» بعد بهانه کرد هوا سرد شده و دارد می لرزد.
ادامه مطلب...
۲۱ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علیرضا قریشی

اخرین دیدار

.

امروز تصویری دیدم که زیرش نوشته بود «آخرین دیدار» عکس برای روزی بود که سربازها را با کشتی می فرستادند برای جنگ. جنگ جهانی. کشتی، کنار بندر بود. از پنجره‌های دایره ای روی بدنه اش، سربازها سرشان را کرده بودند بیرون. داشتند آخرین حرف‌ها را به معشوقه‌های زیبایشان می‌گفتند. معشوقه‌های خوش‌لباس. معشوقه‌های غمگین. .
حرف‌هایی که‌ تا آن موقع، بهم نگفته بودند. از دوست‌داشتنی که هیچ‌گاه کم نشده. از لحظه‌ای که از سر کار می‌آمدند توی خانه و همدیگر را به آغوش می‌کشیدند. از امشب و شب‌های بعد که چطور باید بدون او سر کنند؟ با خیالش؟ اندوهش؟ نداشتن ابدی‌اش؟
ادامه مطلب...
۲۱ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علیرضا قریشی

دیوانگی

.

دکترم می‌گوید باید حرف بزنم. نه حرف‌های معمولی و همیشگی. آن چیزی را بگویم که به هیچ کس نگفته‌ام. آن چیزهایی را که توی خودم می‌ریزم و ریخته‌ام این سال‌ها. نمی‌توانم. توی دلم یک علیرضا کوچولو هست که می‌گوید  به آدم بزرگ‌ها، اعتماد نکن. منشی دکتر از زیر در برگه ای می اندازد تو. برگه سفید آچار. برگه خالی، یعنی پنج دقیقه ای از وقتم مانده. 
ادامه مطلب...
۲۱ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علیرضا قریشی

جای خالی تو


امس کن کلماتی را
که برایت می نویسم
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست…
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد…
لمس کن نوشته هایی را
که لمس ناشدنیست و عریان…
که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد
لمس کن گونه هایم را
که خیس اشک است و پر شیار…
لمس کن لحظه هایم را…
تویی که می دانی من چگونه
عاشقت هستم٬
لمس کن این با تو نبودن ها را
لمس کن…
همیشه عاشقت میمانم
دوستت دارم ای بهترین بهانه ام

۱۴ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علیرضا قریشی

مادر بزرگ

مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد : 

آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه.

تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده!!!

خواستگار!!! ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم.

گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره

گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره...

حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : کجا بودم مادر ؟ آهان جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ ، سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را ریختند تو باغچه.

و گفتند : تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها

گفتم : آخه .... 

گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه

 بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز،به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه ، همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم.

 به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم 

 مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه ؟ عادت می کنی

 بعد هم مامانت بدنیا اومد با خاله هات و دایی خدابیامرزت ، بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مُرد ، نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون.

یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟

 می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون.

ادامه مطلب...
۱۴ مرداد ۹۷ ، ۰۴:۳۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علیرضا قریشی